تنها خانم

اینجا می نویسم واسه دل خودم چون جای دیگه کسی شنوای حرفام نیست شاید اینجا هم کسی نباشه

تنها خانم

اینجا می نویسم واسه دل خودم چون جای دیگه کسی شنوای حرفام نیست شاید اینجا هم کسی نباشه

اندکی صبر سحر نزدیک است...

سلام بعد مدت ها برگشتم که بنویسم از حال خودم! الان که به صفحه خودم نگاه می کنم انگار واسم اخرین چیزی که نوشتم خیلی دور انقدر دور که دیگه واسم قضیش میشه گفت تقریبا کمرنگ شده این مدت خیلی اتفاق ها افتاد که تاثیرش شاید تا این لحظه زندگیم انقدر ناچیز و بی اهمیت بوده که ارزش تعریف کردنو نداره جز یه اتفاق ، نه اصلاح می کنم دو اتفاق که یکیش حالمو خوب می کنه وقتی بهش فکر می کنم و دومی که میشه گفت بیشتر فضای ذهنمو در بیشتر اوقات روز مشغول خودش میکنه باعث میشه سرشار از امید و اشتیاق و بهمون اندازه دلواپسی بشم ! می دونید چرا دلواپسی چون وقتی برمی گردم به عقب و عملکرد ها و تصمیماتی که تو کل زندگی اگاهانم(منظورم از وقتی که تصیمیم گیرنده شدم) گرفتمو مرور می کنم میبینم حتی یه حرکت درست انجام ندادم یعنی عواقب اشتباهش چه سریعا بعدش و چه بعد از گذشت زمان نشون داد که تصمیم درستی نگرفتم. شاید فکر کردن به همین مسائل، باعث شده حس کنم هیچ اعتماد به نفسی واسه برداشتن قدمی برای مثبت شدن شرایطم ندارم! البته شاید بخش بزرگی از شرایط امروزم فقط و فقط به من مربوط نباشه یعنی بخش بزرگیش مربوط میشه به شرایط خانوادگی اجتماعی و مملکتی و...! خلاصه اینکه نمی دونم ادم های موفق وقتی می خواستن کاری و شروع کنن چه حسی داشتن چه افکاری می اومد به ذهنشون چه ترس هایی داشتن و چه جوانبی و به عنوان اصول اصلی در نظر می گرفتن... 

ااین روز ها مدام فکر می کنم که اتفاق های خوب واسه ادم های خوش بین و خوش نیت می افته ادم هایی که تلاش می کنند ولی واسه نتیجه غصه نمی خورن می سپرنش به روزگار!

اقای نوستالژی با اینکه خودم نمی نویسم ولی همیشه مطالب شمارو می خونم و منتظر یه نوشته جدید از شمام در واقع دلیل اصلی نوشتن این بارم دیدن این متلب تو صفحه شما بود که دیگه حوصله نوشتن ندارید اومدم تا بگم لطفا یکم حوصله بخرید یا قرض کنید و بازم به بازی ادامه بدید شاید این بار کلی حوصله بردید!

می دونید اولین باری که کلمه نوستالژی و شنیدم یا حداقل توجهم بهش جلب شد کی بود بهتون میگم! سال اول دانشگاه بودم سالن امفی تئاتر دانشگاه به همت بچه های انجمنی هر چند وقت در میون فیلم پخش میکرد یه بار ما یعنی من و دوستام رفتیم تا فیلمی و ببینیم که اسمش نوستالژی بود. من و دوستام یکم کله هامونو خاروندیم، بعدش از هم پرسیدیم(حالا یادم نمیاد دقیقا اولش کی پرسید) نوستالژی یعنی چی؟ برعکس بچه های الان که همه چیشونو باهم دارند یا به اصطلاح اساتید تک بعدی نیستن ما چند تا بچه خرخون تازه از دبیرستان اومده بودیم که تا قبل اینکه بیایم دانشگاه چیزی جز فکر کردنو ذوق مرگ شدن از اینکه اگه بهترین  رشته دانشگاهی و قبول شیم چی میشه نمی فهمیدیم! خلاصه جوابشو هیچ کدوممون نمی دونستیم تا اینکه بی خیال فکر کردن شدیم و تصمیم گرفتیم فیلمو ببینیم! فیلم فضای سردی داشت مثل فیلم های به اصطلاح معناگرا ریتم کندی داشت! خلاصه، بعد نیم ساعت یکیمون خوابش برد، یکیمون رفت و من و یکی دیگه لج کردیم که باید ببینم اخرش چی میشه تا اینکه اخرش تیتراژ اومد و من و دوستم کم مونده بود مثل دخترم وقتی تعجب می کنه دستامونو بگیریم بالا بگیم چی شد!!!!؟ بعدش سومی و بیدار کردیمو گفتیم بلند شو فیلم تموم شد، بریم اونم بعد اینکه خودشو جمع و جور کرد، پرسید بالاخره نوستالژی معنیش چی بود! ما هم بعد تکون دادن کله هامون بهش گفتیم مربوط میشد به گذشته طرف!!!! 

نظرات 2 + ارسال نظر
لطفعلی خان پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 10:26 ب.ظ

امیدوارم توی کاری که شروع کردین موفق باشین اگه استقامت داشته باشین،روزهای طلایی خودشون رو نشون میدن.من بارهاخلاف جهت آب شنا کرده ام و با اینکه واقعا انرژی زیادی میبره روی حرف خودم ایستادم و بار عواقبش رو بدوش کشیدم و بارها به همین خاطر تا مرز فروپاشی پیش رفتم در این بین دو دسته از ادما رو شناختم دسته اول عده ای از اطرافیان که نظاره گر بودن و با سرزنش و شماتت سعی کردن منو منصرف کنن کسانی که معرفتشون رو زیر سوال بردن و با اعمال عجیب و غریب و انحرافات عمیقی که دارن سعی کردن آدم رو به بن بنبست روحی برسونن غافل از اینکه من لطفعلی خان هستم.و دسته دوم جمعی که با همذات پنداری انگار که مبارزه ای سخت رو تماشا میکنن و با ارزوی پیروزی منتظر پایان این داستان نشستن قصه ای که پایانش برای خیلیاشو قابل پیشبینی بوده-امید خودتون رو از دست ندین و منتظر روزای خوش باقی بمونید*روزهای خوب خواهند آمد*

امیدوارم همونطور که شما گفتید روزهای خوبی در پیش باشه اقای لطفعلی خان! من فقط بتونم از عرض اب هم شنا کنم واسم کافیه خلاف اب شنا کردن در ظرفیت من نیست چون کسی که بیشتر از همه قضاوتم میکنه خودمم و این مانع اصلی برای من امیدوارم مسیری که میخوام طی کنم درست باشه و روزگار هم بر وقف مراد بچرخه ( حداقل واسه یه مدت کوتاهی)

محمد چهارشنبه 28 آبان 1393 ساعت 04:56 ب.ظ http://khalilshahr.blog.ir

دوست عزیز
اصلا نمیشه این خطو خوند
کمی بزگترش کن

چشمام یاری نمیده

ببخشیدا

باشه می بخشمتون دوست عزیز
اینم بزرگتر
امیدوارم راضی کننده باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد